نابرادرها و چاهها
اشارهای به گونهشناسی مرگ تراژیک چهرههای عدالتخواهی هزاره
علی امیری
تاریخ ما درکلیت خود دو فرمی از مردن را به وضوح و روشنی به یاد ما میآورد: مرگ برای عدالت و مرگ بر سر قدرت. مرگ برای عدالت با خیانت و نابرادری پیوند خورده است و مرگ بر سر قدرت با خفت و تحقیر رابطه دارد. مرگ برای عدالت هم برای حفظ نام و ننگ است و هم برای ایجاد داد و دهش و نیکویی. نمونههای ازلی یا سرنمونهای اسطورهای ـ تاریخی فرم نخست، مرگ سیاوش و رستم است و نمونههای فرم دوم مرگ ضحاک و افراسیاب. در دوران اسلامی به ترتیب میتوان از ابومسلم خراسانی و هاشم بن حکیم معروف به المقنع یاد کرد. هیچکس جز عدالتخواه قهرمان نیست و هیچگاه این مقام جز با گذشتن از خود و آری گفتن به مرگ میسر نشده است. خودکامه را قهرمان میکشد و قهرمان را خیانت. مرگ خودکامه جامعه را تطهیر میکند و مرگ قهرمان عزادار، آن تسکین میبخشد این زخم میزند؛ مرگ خودکامه فراموش میشود ولی مرگ قهرمان همیشه در یادها میماند. در این یادداشت به کشتگان بر سر قدرت کاری نداریم ولی به چند نمونه از کشتگان در راه عدالت اشاره میکنیم که برغم تنوع و گوناگونی فرم ثابتی دارد و از رهگذر پیوندی که با خیانت و نابرادری مییابد سرشت تراژیک و توام با درد و جراحات عاطفی به خود میگیرد. نمونهها را از جامعه هزاره انتخاب کردهام. فرم واحد مرگ مبارزان و قهرمانان این قوم، حکایت از سرنوشت واحد و آرمان مشترک آنان در زندگی دارد. در آخر به مرگ تراژیک عبدالعلی مزاری رهبر معاصر هزارهها اشاره میکنم و آن را در پیوند به این بستر تاریخی مورد بررسی اجمالی قرار داده، بر رفع ابهام و سکوتی که تا کنون پیرامون آن وجود داشته است، تأکید خواهم کرد.
با تأسف و ناخرسندی بایستی یادآوری کنیم که همانگونه که فتوت و اخوت و تشکیل حلقههای چون اخوان الصفا (فکری و فرهنگی) و سربداران (سیاسی) و سپیدجامگان (انقلابی و دگراندیشانه) بخشی از سنت ماست و در فرهنگ و ادب و تاریخ منطقه و مردم منطقۀ ما ریشه دیرینه دارد، «نابرادری» نیز بخشی از این سنت است. تأمل در شکل مردن، تأمل در زندگی است. مرگ یقینیترین واقعیتی است که تمام بشر بدان دست یافته است؛ تنها چیزی که همه به یقین میدانیم این است که روزی میمیریم. اما شکل مردن ما هم حامل نگاه ما به زندگی است و هم بازتاب آرمان ما در زندگی. اگر مردن تنها مردن نیست، بلکه از زندگی و نوعی نگاه به زندگی نیز است، مرگ مبارزان و قهرمانان هزاره سرشار از ماجراجویی و طلب زندگی است و تأمل در این مرگ هم نشان گرامیداشت از آرمان والا و متعالی در زندگی است و هم نشان خواست زندگی مورد نظر قهرمان عدلتخواه و همدلی با راه و آرمان او. در مرگ تراژیک قهرمانان هزاره، عنصر نابرادری یک عنصر پایدار و همیشه حاضر است. بر خلاف اسطورههای یونانی که در آن تراژدی از رهگذر تقابل و تضاد میان انسان و تقدیر شکل میگیرد و حس همدردی ما را با قهرمان بر میانگیزاند، عنصر نابرادری در مرگهای تراژیک، مایههای اصلی تراژدی را در فرهنگ ما میسازد و در نمونۀ مرگهای عدالتخواهان هزاره، غدر و خیانت یک پدیدۀ ثابت و همیشگی است.
باری، در عهد باستان مظلمۀ خون سیاوش گرچه در گردن افراسیاب شد ولی نقش خویشان و پدر او هم در آن کم نیست. رستم که از هنگامهها و خطرها جان بدر برد و از هفت خوان گذشت، از دام نابرادر نتوانست رهید و در چاهی در حومۀ کابل تن به تیغ برادرش داد. گرچه ابومسلم خراسانی، با قدرت قابل توجه و سپاه وفادار بیم زوال قدرت را به خلیفه منصور القا کرد و عبدالله ابن مقفع داغ ننگ زندقه الحاد را بر جبین خورد و برمکیان در داد و دهش و ثروت و مکنت و دستگیری از بینوایان و حمایت از علم و ادب و هنر و فرهنگ، نام خلیفه را تحت الشعاع برد و سهل ذوالریاستین قربانی بدگمانی مأمون شد، اما همه چاشنی از خیانت و بدگمانی و ترس جلاد از قربانی را با خود دارد. قهرمانی زیستن بر پایۀ ایدۀ والا است و خیانت ریشه در نفرت از والایی دارد. قهرمان اگر مجذوب امر والا است، در عین حال مغضوب نفرت از والایی نیز است لذا او همزمان هم قهرمان و هم قربانی است. قهرمان از مرز عبور کرده است و راهی جز مرگ ندارد لذا در عین قهرمانی قربانی هم هست. نه خود راه بازگشت دارد و نه مخالفان به کمتر از مرگ رضایت دارند. حسنک وزیر اگر بردار نشود، پلکهای ارباب قدرت در خواب گوارای با هم مهربان نخواهند شد.
در دوران متأخر، در مرگ رجال هزاره، علاوه بر نابرادری و خیانت، نمایش و خشونت نیز بخشی از فرم مرگ شد. دیگر بیم زوال قدرت و نابودی خلافت و تحت الشعاع قرار گرفتن شهرت و ثروت نبود که کشیدن رقم مرگ را بر صحیفۀ زندگی حتمی میکرد، بلکه تنها داعیه سیاسی کافی بود تا هم زمامدار خودکامه به تاب و تب بیفتد، هم نابرادرها فعال شوند و هم نمایشی از قهر و خشونت به اجرا درآید. درویش علیخان هزاره قربانی داعیه مشارکت سیاسی و نفوذ اجتماعی خود شد. او نمیتوانست یک خادم مزد بگیر و بی مدعای نظام احمدشاهی باشد، بلکه سعی داشت بازتاب حضور هزارهها، مخصوصا هزارههای جنوب و جنوبغرب یعنی هرات و مضافات آن از بادغیس تا مرو در این نظام نوپا باشد. از مرو به وعدۀ امان و مصونیت در هرات بازگشت و به خیانت در زندان رفت. تیمورشاه که با شاهزاده سلیمان بر سر تاج و تخت در رقابت بود، تا نفس درویش علیخان را قطع نکرد، خود نفس راحتی نکشید. در واپسین لحظاتی که عازم قندهار بود تا جسد محتضر پدرش را وداع گوید و در واقع عازم جنگ سرنوشتساز قدرت بود، نخست تدبیر مرگ درویش علیخان هزاره را کرد. تیمورشاه در حالی که «منزل روضهباغ را از یمن قدوم میمنت توأم رشک افزای باغ ارم» گردانیده بود، دو نفر از جمله آقایی خان پسر شاه محمدخان پسر عم درویش علیخان را به هرات فرستاد تا «حسبالامر آن قهرمان زمان درویش علیخان هزاره را به قتل» رسانند (الحسینی، 1386، 584). منشی محمود الحسینی نویسنده تاریخ احمدشاهی گزارش کرده است که درویش علیخان هزاره «در دارالسلطنۀ هرات به کرات و مرات مصدر بغی و عصیان و مظهر مخالفت و طغیان گشته» و از این رو «مستوجب زاجرات و مستحق عقوبات» گردید و در «محبس هرات پابند زندان مکافات» شد. اما شاهزاده تشخیص داد که «وجود ظلمتاندود آن شجر بیثمر بوستان ایجاد و خلقت جز برگ فتنه و خار معصیت بار دیگر» ندارد و علاوه بر این بیثمر و ظلمتاندود بودن، هنگامهجوی و فسادانگیز نیز بود و «پیوسته تخم ضلالت و نافرمانی در مزرع قلوب اقاصی و ادانی میکاشت» لذا «ستردن غبار وجود شرارتآمودش بر ذمت همت آن حضرت لازم و متحتم» گشت. بدینسان درویش علیخان به امر تیمورشاه و به دست پسر عمومی خود از «معمورۀ هستی، رهنورد مطمورۀ نیستی» شد، و چراغ زندگانیاش به «صرصر تیغ بیدریغ فنا، خاموش و پیکر فتنه پرورش به آغوش عدم خاکپوش» گردید (همان، 585).
میریزدانبخش بهسودی به غدر کشته شد و لابد آن اندازه که امیر خودکامه از او بیم داشت، خود اقتدار خویش را جدی نمیگرفت. او در یک جامعۀ فیودالی هم از رقابت اربابان کوچک محلی رنج میبرد، قبلا پدرش در این دست رقابتها کشته شده و با برادرانش جنگ قدرت داشته و کامیاب شده بود، و هم قربانی اعتماد به قرآن مهر شدۀ امیر دوست محمدخان که به میانجیگری قزلباشان کابل برایش فرستاده شد، گردید. طرح اتحاد با حاجی خان کاکری که به گمان میر میتوانست مخالف دوست محمدخان باشد، نیز فرجام جز غدر و خیانت نیافت. خان شیرینخان بزرگ خاندان جوانشیر قزلباش میانجی بود و حاجی خان کاکری هفت قرآن امضا شده برای میر فرستاده بود تا اعتماد او را جلب کند. چارلیز میسن که یگانه شاهد ماجرا بود میگوید که پشتونها حتی به دشمن فرضی خود هم رحم نمیکند و به کمتر از مرگ آنان راضی نیست. نفرت امیر، خباثت حاجی خان، و میانجیگری و قرآن بردن خوانین قزلباش سرانجام زمینۀ سقوط و نابودی میریزدانبخش را فراهم کرد ولی نهایتاً او نیز در چاه نابرادر سقوط کرد. سفرنامه نویس انگلیسی (چارلیز میسن مذکور) دو جمله را به فارسی از میریزدانبخش در کتابش آوده است. در هنگام دستگیری و توقیف وقتی چارلیز میسن از او پرسید چه اتفاق افتاده است، گفت:«روز بد آمد»(Masson, 1844, p. 411). جملۀ بعدی در پایان کار میر است. پیشخدمت از او پرسید چیزی برای گفتن دارد؟ میر گفت: «نه، چه باید بگویم، هزارهها همه باید راه مرا دنبال کنند». میر نگونبخت لحظاتی به دور و بر نگاه کرد و آن جملۀ فارسی را که میسن ثبت کرده است بر زبان آورد: «راه ما این است»(ibid, p.431). میریزدانبخش دچار بدروزی شد و به قول خودش «روز بد آمد»، اما به درستی میدانست که در بازی مرگ و زندگی از مردن ناگزیر است. گزارشگر انگلیسی از خونسردی قابل توجه او یاد کرده است، هیچ التماسی برای زنده ماندن نکرد و هیچ پیشنهادی برای حفظ زندگیاش نداد. آخرین خواستش این بود که دستانش را باز کند تا دو رکعت نماز بخواند، اما پذیرفته نشد. حاجی خان کاکری از ملا شهابالدین پرسیده بود که ما با او پیمان قرآن در میان داریم، کشتن او از لحاظ شرعی مشکلی ندارد؟ مولوی گفته بود که نه تنها مشکلی ندارد که واجب است، اما باید این کار به دست خویشاوندان خودش انجام شود. در زمانی که جلادان بر سر کلفتی یا نازگی ریسمانی که با آن باید میر را خفه کنند جنجال میکردند، میر با خونسردی تسبیحش را در بین انگشتان دستان بسته میگرداند. وقتی که قرار شد او را با طناب کلفتی خفه کنند، شش مرد هزاره میر را با ریسمان کلفتی خفه کردند که میر عباس برادرش و دو پسر وکیل سیف الله از آن جمله بودند. روز بعد جسد بیجان میریزدانبخش بر یابوی بار شده به خارزار فرستاده شد.
در سپتامبر 1892 فرامرز خان حاکم هرات، میر محمد عظیم سهپای را همراه با اعضای خانواده و نزدیکانش در شهر هرات به رسم تشهیر گل و لای به سر و صورتشان مالیده استخوانپاره و دل و جگر گوسفند را در گردن شان آویخته، وارونه بر الاغی سوار کرده در شهر گردنداند. این بزرگترین تحقیر ممکن در حق یکی از مخالفان امیر آهنین بود که در یک جنگ نابرابر با امیر بازی را باخته بود. میر نگونبخت به فرمان امیرعبدالرحمن خان با تمام همرهان به کابل اعزام شد و دقیقا معلوم نیست که چگونه «از معمورۀ هستی به مطمورۀ نیستی» فرستاده شد و پیکرش در کدام بیغوله به «آغوش عدم خاکپوش» گردید ولی از گزارش کاتب میدانیم که دو روز قبل از آنکه مراسم تشهیر او در هرات برگزار شود، وی و همراهانش توسط انبیا بیگ و محمد شریف بیگ و محمدحسن بیگ از اخلاف حسن سردار دایکندی، هنگام هزیمت و فرار شناسایی و دستگیر شدند. هزارههای یاد شده، از این کار چشم طمع به نواله و انعام امیرعبدالرحمن خان داشتند ولی از آنجا که دستگیری سرسختترین مخالف امیر افتخار اندکی نبود، آقا محمدخان دولتیاری با سواران خود میر دستگیر شده را از بیگهای مذکور هزاره به زور گرفت ولی او هم افتخار پیشکش کردن بزرگترین دشمن امیر را «به پایه سریر سلطنت» نیافت و گروه تعقیب کنندگان اصلی که از فراه حرکت کرده بود و شامل چندین فرمانده ارشد نظامی و تعداد زیاد سپاه سواره نظام بود، میر را، به قول کاتب، به «قهر و قسر» از آقامحمدخان، چنانکه او از هزارگان گرفته بود، گرفتند. میر عظیم بیگ هم در مخالفت، هم در صلح و هم در جنگ خود با امیر دچار نابرادریهای بسیار شد ولی آخرین چاهی که بیرون شدن از آن دیگر ممکن نبود به دست هزارگان بر سر راه او کنده شد. از سرنوشت عظیم بیگ در فاصلۀ دستگیری و مرگ چیزی زیادی نمیدانیم. فقط جسته جسته در گزارش عوامل انگلیس آمده است که بر سر میر هزاره در زندان امیر افغان شکنجه مشهور «قین و فانه» اجرا میشده است. جاناتان لی نوشته است که امیر به شکنجهها و اعدامهای وحشیانه و غیر انسانی علاقۀ وافر داشت به گونۀ که برای اروپاییان یادآور عهد انگزاسیون در اسپانیان بود. قرار برآورد او هفتاد تا هشتاد درصد زندانیان از بیماری تیفوس میمردند، شبانه به طور متوسط 20 تا 25 نفر از شکنجه جان میدادند و از سیاه چاه مشهور امیر در بالاحصار هیچ کس به آسانی جان بدر نمیبرده است. جاناتان لی آورده است که وقتی که امیر حبیبالله خان پس از به قدرت رسیدن در سیاه چاه را باز کرد و زندانیان را رهایی داد، تنها سه نفر زنده مانده بود(L, 1996, p. 553-555). معلوم نیست در چنین هنگامۀ که دستگاه مرگ امیر بیقاعده و بیرحمانه سرگرم کار بوده است، عظیم بیگ چگونه مرده است، اما هرچه بود درد و داغ نابرادری را در دل داشت و بعید است که تا نفس بازپسین آن را از یاد برده باشد.
صولتالسلطنۀ هزاره در خراسان دیگر سیمای تراژیک هزاره است که نه داعیه و هدف، بلکه وجودش مخل آسایش دستگاه حاکمه بوده و مرگ از سر کین و غدر و خیانت را تجریه کرده است. او باید سر به نیست شود، نه به این جهت که تجزیه طلب، شورشی، یا مخالف حکومت است، بلکه از این جهت باید نابود شود که با توجه به پایگاه نیرومند مردمی او، امکان «سهم خواهی» او در حکومت وجود دارد. از درویش علیخان تا صولتالسلطنه هزاره و تا رهبر فقید معاصر عبدالعلی مزاری هیچ صلح و مذاکرۀ با هزاره صورت نگرفته مگر اینکه هدف آن زنجیر و زندان و مرگ هزاره بوده است. از زمان ناصرالدین شاه که یوسف خان هزاره به عنوان حاکم جام و با خزر منصوب شد احداث انهار و حفر قنوات و آبادانسازی دهات متروکه در دستور کار او قرار گرفت و این سبب گسترش نفوذ، اقتدار سیاسی و ازدیاد جمعیت هزارهها در خراسان گردید و چنانکه کاوه بیات گفته است با جدایی هرات «ایل هزاره» دو شقه شد ولی باز هم هزارههای خراسان با مرکز قرارداد طیبات (تایباد کنونی) در میان اقوام شمال و شرق خراسان در حال تبدیل شدن به یک قدرت تعیین کننده بودند. با یورش قوای شوروی از شمال، واحدهای ارتش ایران مستقر در خراسان فروپاشید و نشانههای از یکسو شدن سایه پهلوی اول از سر ایران نمودار شد. صولتالسلطنۀ هزاره در این گیرودار در تاریخ 30 جدی 1320اعلامیهای را منتشر کرد و ضمن استقبال از «اخراج پهلوی که به وسیلۀ همسایههای دوست و همجوار» صورت گرفته بود، از روشنفکران امثال محمدعلی فروغی به دلیل همکاری با دیکتاتوری و همراهی در سرکوب آزادی فکر و قلم و نادیده گرفتن اصول مشروطیت به شدت انتقاد کرد. صولتالسلطنۀ هزاره خود را نماینده عموم تودههای محروم جامعۀ ایران میدانست و در اعلامیه خود «به نام ایلات و عشایر ایرانی عموماً و ایلات خراسان خصوصاً» اعلام کرد که دیگر حاضر به پذیرش «فجایع و تعدیات» نیست و از حقوق همه هموطنانش دفاع خواهد کرد و خواستار برقراری حکومت دموکراتیک در کشور شد. در اعلامیه او آمده بود: «با صدای رسا میگویم که مخالف هر نوع رژیم دیکتاتوری هستیم اگر در هر مملکتی حکمفرما باشد، ما جز حکومت دموکراتی حاضر نیستیم زیر بار هیچ نوع حکومتی برویم و از سایر هموطنان عزیز استدعا داریم که با ما همدست شده تا مملکت از زیر با جور و ستم نجات یابد» (بیات، 1402، 119). شورش او با اینکه مشهد را هم چندی در کنترول گرفت، سرکوب شد ولی سرنوشت او بسیار غم انگیز است، تمام دارایی او ضبط شد و علی منصور والی خراسان از سر نفرت و کینۀ شخصی تلاش کرد تا او را برای همیشه نابود کند. آخرین درخواست او از محمدرضا شاه جوان که یا املاکش بازگردانده شود تا 150 سر عایله متواری او تلف نشود، یا خدمتی به او راجع شود و یا اجازه رفتن به افغانستان و ملحق شدن به هزارههای آنجا برایش داده شود، به اثر کارشکنی علی منصور والی خراسان به پادشاه نرسید. منصور یک افسر نظامی دارای پرونده جنایی به نام جمتاش را به 20 هزار تومان اجیر کرد تا صولتالسلطنه را بکشد. وقتی که مأمور در مسیر بازگشت همراه با صولتالسلطنه با تفنگچه بر تهیگاه او زد و ژاندرمی که از قبل مأمور بود با تفنگ به صولتالسلطنه آتش کرد، صولتالسلطنه نقش زمین شد. سپس روی دو زانو بلند شد، تفنگش را از دوش کشید و پیش از آنکه بمیرد دو تیر آتش کرد. با تیر نخست جمتاش و با دومی ژاندارم را کشت و سپس خود مرد. بدینسان نه تنها صدای دموکراسیخواهی هزاره در خراسان خاموش شد، بلکه کل جمعیت این قوم دچار محو و اضمحلال شد و با کوچ دادن اجباری به مناطق بیماری خیز و گرفتارآمدن در دام فقر و فاقه و قحط و نداری به گونۀ گسترده نابود و ریشه کن شدند و داعیه سهمخواهی سیاسی برای بقیةالسیف هزارهها در خراسان، دستکم به صورت ظاهر، از میان رفت.
باری، از درویش علیخان تا میریزدانبخش، از محمدعظیم بیگ تا عبدالخالق، از صولت السلطنه تا مزاری میتوان وجوه مشترکی در مرگها دید که به ما رخصت میدهد آن را فرم خاص و ویژۀ از مرگ و به تعبیر دقیقتر «فرم مرگ هزارگی» بنامیم. این مرگها تراژیک و با لایههای از غدر و خیانت و کینه و نفرت شدید پیچیده شده است. بی مقدمه نیست و بر یک داعیه محکم و روشن استوار است که نه به لحاظ اخلاقی نکوهیده است، نه به لحاظ منطقی ناموجه ولی در عینحال در محیط و اجتماع صدایی است غریب و نا بهنگام. برای تودهها خوشایند است و برای حاکمان و ارباب قهر و خودکامگی شوم و بدشگون. و درست به همین دلیل که ریشه در یک خواست سرکوب شدۀ اجتماعی دارد، رادیکال و چالشگر است. حقیقتهای مغفول را به جنگ واقعیتهای مذموم بر میانگیزاند. داعیه «حکومت دموکراتی» صولت السلطنه به همان اندازه که منطقی و موجه است، طنین ناخوشایند دارد و اگر در دل تودهها امید ایجاد میکند، در دل حاکمان چیزی جز نفرت نمیکارد و چیزی جز مرگ این آتش نفرت را خاموش نمیتواند. طرح مشارکت مزاری عین سرنوشت را در کابل تجربه میکند. صدایی شکستهای است که پاسخی جز خون و خشونت نمییابد. در فرم هزارگی مرگ، مرگ تبدیل به تقدیر میشود و به نوعی ناگزیری بدل میگردد و شخص داعیهدار ناگزیر از مردن بر سر داعیه خودش است حتی اگر نخواهد. چون او آن حرف ناگفتنی را بر زبان آورده و به شکلی از زندگی آری گفته است که ارزش مردن را دارد. مبارز عدالتخواه هزاره ناگزیر از مردن به مرگ تراژیک است چون هم خودش چیزی ارزشمندتر از مرگ یافته است و شکلی از زندگی را کشف کرده است که ارزش مردن را دارد و هم دشمنان به کمتر از مرگ راضی نیست. از سرکوب خونین عبدالرحمن به بعد هزاره یک قرن زندگی کرد تا نمیرد. این شکلی از زندگی ارزش مردن را نداشت. مزاری با طرح داعیه مشارکت و عدالت به شکلی دیگری از زندگی آری گفت و خطر کرد و به استقبال نوعی جدیدی از زندگی رفت و مرگ را ترجیح داد تا این شکل جدید زندگی را به قاعده تبدیل کند. اینجا دیگر زندگی آن مایه والایی و ارزش یافته بود که اگر بتوان با مردن آن را محافظت کرد یا آن را به دست آورد، دریغی نخواهد داشت.
از منظر نشانهشناسی مرگ، شکل مرگ هزاره، در نمونههای یاد شده، حتی آنگاه که مانند مورد میریزدانبخش با سادهدلی و اعتماد به قرآن همراه است، حاکی از ارزش زندگی و کشف امر والا در زندگی است. تاوان این کشف تن سپردن به مرگ است، شهادتطلبی نیست، بلکه شهادت دادن بر ارزش زندگی است. این است که مزاری خطاب به مردم میگوید در خارج از کنار شما زندگی برای من ارزشی ندارد و دوست دارم خونم در میان شما بریزد، یزدانبخش بدون پشیمانی و هراس و اضطراب میگوید «راه این است» و صولت السلطنه آخرین رمقهایش را خرج راه تیری میکند که باید جان قاتلش را بگیرد. رویکرد به مرگ و زندگی چیزی سادۀ نیست و به لحاظ تاریخی و فلسفی اهمیت بسیار دارد و شکل حقیقی زندگی همان وارد شدن در بازی مرگ و زندگی است و فرم مرگ هزارگی نشان اهمیت زندگی در این فرم است. اینجا مرگ چیزی فراتر از خودش را کشف میکند و آن ارزش زندگی است که با مرگ تأیید میشود.
با توجه به این فرمی از مرگ و نمونههای یاد شده، اکنون بایستی بر مرگ مزاری مکث بیشتری کنیم. در رویداد مرگ او مجموعۀ از عناصر جمع شدهاند. داعیه قوی و صادقانۀ عدالتخواهی نه تنها او را محبوب القلوب عموم تودههای محروم کشور کرده بود، بلکه او بدینوسیله به یگانه سخنگو و بازتاب ارادۀ آنان تبدیل شده بود. هیچ انسان صادق و با وجدان وطن، از هر قوم و ملیتی که بود، خود را از دایرۀ طرح سیاسی مزاری بیرون نمیدید. ولی این طرح به همان میزان که با استقبال عمومی مواجه بود، از سوی نخبهگان سیاسی با ناخرسندی مواجه بود. نخبهگان سیاسی که پروژۀ جهاد را مدیریت کرده بودند هر یک حامل ایدۀ خاصی از حکومتداری در دوران مابعد جهاد بودند. در این طرحهای حکومتداری هر چیز بود جز حکومت برخاسته از ارادۀ عمومی. لذا طرح سیاسی مزاری مبتنی بر پلورالیسم قومی و فرهنگی و تعدد احزاب، مشارکت زنان و دولت انتخابی به عنوان یک داعیه انسانی در تاریخ باقی ماند ولی به عنوان یک راه حل عملی روی میز نخبهگان سیاسی هرگز جایی نیافت. یک عده هنوز از خواب خوش تکصدایی گذشته بیدار نشده بود و تازه به دوران رسیدهها با ادبیات «باغی و طاغی» و اعدام و زهر چشم گرفتن راه گفتوگوی ملی در مورد نظام سیاسی آینده به عنوان امر عمومی یا یکی از «مهام جمهور» را مسدود کردند. لمپنیسم سیاسی نیز نقش خود را به درستی بازی کردند. لمپنها اهداف سیاسی ندارند ولی به عنوان نیروهای کرایی شبه سیاسی به راحتی به استخدام این و آن در میآیند و برای اهداف شخصی آرمانهای سیاسی را لجنمال میکنند و چاکرمنشی و رعیتبودگی را در ذیل موضع اخلاقی پرهیز از جنگ و خشونت و صلحطلبی کتمان میکنند و نقش شغاد چاه کن در صحنۀ مرگ قهرمان را بازی میکنند. اگر ماهیت رادیکال و رئالیسم صلب و سخت داعیه عدالتخواهی نبود، در شرایط فقدان هرگونه راهرو آداب دان و رهشناس، هرگز این گفتمان سرشت هژمونیک پیدا نمیکرد. اینکه سالها تلاش رجالههای بدخوی و بدخیم و نفرتکیش و کینهتوز نتوانستند، برغم تلاشهای مذبوحانه و مستمر، داعیه عدالت و مشارکت را به قدرتطلبی شخصی، جنگافروزی بیدلیل و بیحاصل و وزارتخانه کلیدی برای افکار عمومی ترجمه کنند، حاکی از جوهر درونماندگار این گفتار است و همین جوهر خود یکی از عنصرهایی است که رویداد مرگ مزاری را میسازد.
باری و بههرحال، بدان سان که گفته آمد، در رویداد مرگ مزاری تمام عناصری که این مرگ را تراژیک کند یکجا گرده آمده بودند. در این رویداد، هم داعیه داد و دهش که نشان والایی و ارج زندگی است، وجود دارد، هم واکنش جنونآمیز و خشونتبار در برابر این داعیه از سوی نخبهگان سیاسی وجود دارد، هم لمپنیسم سیاسی در نقش نابرادرها فعال است و با تحقیر و تخفیف آرمان انسانی انسان فقیر و محروم جامعه، صداقت و وفاداری خود به جلادی و جباریت زمانه را به احسن وجه نشان میدهد و هم غدر و کین و خیانت همهجانبه وجود دارد و این همه، ضمن اینکه به این مرگ شکوه و درد و ابعاد تراژیک و عاطفی میبخشد، نشاندهندۀ این واقعیت نیز است که مرگ رهبر معاصر هزارهها از فرم واحد «مرگ هزارگی» متابعت میکند. همان داعیه عدالتخواهی، همان تلاش برای صلح و آشتی و برخورد با دیوار آهنین آشتی ناپذیری از سوی همه طرفهای دیگر و سرانجام همان غدر و خیانت و مرگ خونین و تراژیک که در مرگ اغلب رجال سیاسی و تاریخی هزاره موجود است، در مرگ مزاری با صراحت و شدت بیشتر و ابعاد پیچیدهتر خود را نشان میدهند.
مزاری در غرب کابل به تدریج به یک چهرۀ غیر قابل تحمل و سزاوار حذف تبدیل شد. مهرۀ ناسازگاری شد که در نظام موجود جایگاهی نداشت. طرح عدالتخواهانهاش به بنبست خورده بود. امضا کنندگان پیمان جبلالسراج دیگر به پیمان وفادار نبودند و در برابر او ایستاد شده بودند و با بمب و آوارگان ندای مشارکت و عدالت او را استقبال میکردند. شورای عالی هماهنگی ابتکار عمل را از دست میداد و طالبان با حمایت دولت استاد ربانی (قرار گفته خود آن مرحوم) در حال تبدیل شدن به یک نیروی تعیین کننده در عرصۀ سیاسی بود. جبهۀ داخلی متشکل از مقامات و اراکین حزب وحدت هر کدام طبق سنت تاریخی نابرادری سرگرم کندن چاه و چاله و کمینگاه بودند. بخشی به اردوی مسعود پیوسته از مقاومت و مشارکت اظهار پشیمانی میکردند و با سرافکندگی و خضوع خواهان بخشایش و پذیرش بودند؛ موج فتوا و تکفیر از هر طرف بلند بود، نیروهای مقاومت تحت شدیدترین فشارهای روانی، امنیتی و اقتصادی قرار داشتند، هیچ سنگرنشین جدی در غرب کابل وجود نداشت که داغ کفر و فسق فتوافروشان خدمتگزار صادق ظلم زمانه را در پیشانی نداشته باشد. این عوامل دست در دست هم داده صحنه را برای فروپاشی و مرگ آماده میکردند. صحنه آماده شد و سناریو به اجرا درآمد، جبهه عدالت فروپاشید و رهبر عدالتخواهی به کام مرگ رفت، اما مرگ مرموز و تیره و مبهم و این ابهام و سکوت و تردید نیز به سهم خود سزاوار مکث است.
درست است که مرگ مزاری در کلیت خود از فرم مرگ هزارگی متابعت میکند ولی نسبت به هر مرگ دیگر داستانهای نگفته و ابهام و تردید و تاریکی فراوان دارد. اگر هیچ چیز از چشم تاریخ پنهان نمیماند و تاریخ به ما میگوید که هنگامی که شش تن هزاره میریزدانبخش را با تناب ضخیم (حتی ضخامت تناب هم ذکر شده است) خفه میکردند، یکی شان میرعباس برادر او بود، وقتی تاریخ به ما میگوید که صولتالسلطنه لحظات پیش از مرگ روی دو کندۀ زانو نشست، دو تیر زد، هر دو قاتلش را کشت و بعد مرد، وقتی تاریخ نحوۀ مردن درویش علیخان و عبدالخالق و محمدعظیم بیگ را با جزئیات به یاد ما میآورد، سکوت و ابهام را در مورد مرگ مزاری را تا کجا تحمل خواهد کرد؟ جز سناریوی که ساخته شد و عکسی که از قاتلان خندان و در حال شکنجۀ قربانی برآمد، نحوۀ مرگ مزاری در سکوت معنادار فرورفت و هنوز از این هالۀ سکوت بیرون نیامده است. حزب وحدت هیچ اعلامیهای در مورد مرگ مزاری صادر نکرد و هیچ هیئت تحقیقی برای بررسی قتل رهبر حزب تشکیل نشد. جامعۀ داغدیده از این مرگ فجیع نیز بیشتر زخمی و عزادار بود و کنجکاوی به نحوۀ وقوع آن نشان ندادند. اما واقعیت این است که تا زمانی که جلادان تن بیجان مزاری و چند تن همراهان او را در دشتی در حاشیه غزنی افکندند، تارهای توطئه گرههای بسیار خورده بود و رِشت و بافتهای بسیار به کار رفته بود، تا آنچه که در 22 حوت 1373 اتفاق افتاد، به وقوع بیفتد. از 23 سنبله تا 22 حوت شش ماه است. در این شش ماه بنبست سیاسی تشدید میشود، دولت استاد ربانی با خشونت و آشتی ناپذیری بیشتری به جنگ و سرکوب هزارهها اقدام میکند، طالبان به عنوان نیروی نوظهور برقآسا پیشرفت میکند و اغلب از حمایت دولت خودخوانده استاد ربانی نیز برخوردار است. به موازات این فعل و انفعالات فشار روانی و تبلیغاتی بر جبهه عدالت نیز تشدید میشود، بازار فتوافروشی و اتهام کفر و محاربه رونق میگیرد، نیروهای مؤثر و اغلب اعضای ارشد حزب وحدت کابل را ترک میکنند، یا به مناطق اطراف و ولایات شان میروند یا به ایران و پاکستان. گویی صحنه از تمام کسانی که میخواهند نمیرند تا زندگی کنند خالی میشود تا صحنه برای قربانی شدن مردانی که میخواهند با مرگ ارزش زندگی را اثبات کنند، فراهم میشود. همه چیز مبهم است و فقط یک چیز روشن است و آن اینکه مزاری غیر قابل تحمل شده بود. همه میخواستند از شر او خلاص شوند اما اینکه کدام دست مرموز و مقتدری در پشت صحنه تارهای رابطه را با هم گره زد، بساط توطئه را چید و مدیریت کرد و نابرادرها را به زر و عافیت خرید، روشن نیست. سه دهه از آن مرگ خونین گذشت؛ مرگ باشکوه، غرورانگیز و غمناک. اکنون زمان آن رسیده است که همۀ دستانی که این فرش شوم را گره در گره بافته است، شناسایی شود. آیا بعد از سه دهه کسی است از میان ما که تک تک این بافتار را از هم بگشاید و داستان خونینترین مرگ معاصر هزاره را حکایت کند و نقش همگان از جمله نابرادرهای رنگارنگ معلوم و مجهول را در آن روشن کند و از این رهگذر اشتیاق به زندگی و شور آزادی خواهی هزارهها را بار دیگر به یاد همۀ ما بیاورد و ما را به گرامیداشت آن وادارد؟
درست است که تا حدی، دست کم در تاریخ ما، این یک سنت تاریخی بوده است که جلاد وارث قربانی شود و قاتل سوگوار مقتول، اما حقیقت نیز تا کنون تجلیگاه بهتر از تاریخ نیافته است. تاریخ بیش از آنچه که پنهان کند افشا کرده است، بیش از آنکه افتخار بخشد رسوا کرده است، بیش از آنکه انبان دروغهای شیک و ساخته و پرداخته حاکمان باشد، مخزن حقیقتهای تلخ و تکان دهنده است. واقعیت تلخ مرگ مزاری و نقش نابرادرها، دوستیها، دوستنماییها و دستان مختلفی که فرش دسیسه را بافته و صحنۀ خیانت را آراستهاند، روزی بر ملا خواهد شد. و چه بهتر که یکی از میان ما به این وظیفه قیام کند زیرا که تلاش برای افشای حقیقت احترام به زندگی است.
منابع:
بیات، کاوه، (1402). شورش خراسان و صولت السلطنۀ هزاره، جهان کتاب، تهران.
الحسینی، محمود بن ابراهیم جامی،(1386). تاریخ احمدشاهی، به کوشش محمدسرور مولایی، نشر عرفان، تهران.
کاتب هزاره، ملافیض محمد، (1391). سراجالتواریخ، جلد 3، بخش دوم، نشر عرفان، تهران.
Lee, J. (1996). The Ancient Supremacy, Brill, Liden- New York- Koln.
Masson, CH. (1844). Narrative of various journey in Baluchistan, the Panjab and Kalat, vol. 2, Richard Bently, London.
نظرتان را بنویسید: