زبان فارسی؛ سروی ایستاده در طوفان (بخش اول)
گفتگو با دکتر محمدیونس طغیان ساکایی
حسین حیدربیگی
حیدربیگی: اگر اجازه بدهید، از ابتدای زندگی شما شروع کنیم. سعی بر این است که این مصاحبه هم نمای کلی از زندگی و اندیشۀ شما را دربر داشته باشد و هم، وضعیت کلی فراز و فرود زبان فارسی در زمانهها و زمینههای متفاوت و بهخصوص در وضعیت سه سال اخیر کشور، مورد بحث قرار بگیرد. لذا در ابتدا بفرمایید که متولد چه سالی هستید و تحصیلات ابتدایی را چگونه گذراندید؟ و با نگاه تاریخی به آن مقطع زمانی، وضعیت درس و مکتب شما چگونه بود و آیا همۀ مردم در آن سالها از آموختن استقبال میکردند؟
دکتر ساکایی: لازم میدانم که اندکی دربارۀ خانواده خود در دهۀ سی سدۀ گذشته بگویم. پدرم چند قطعه زمین داشت و در حقیقت مصروف کشاورزی بود. زمینهایش را دهقان کشت میکرد و برای دهقان از هر هشت سیر کابل محصول، یک سیر میداد، و رواج منطقه این چنین بود. چند رأس بز و گوسفند هم داشت. در کنار آن چند گاو و از جمله دو گاو قُلبه، یکدوگاو شیری و چوچههای آنها، چند رأس خر و اسپ و از جمله یک اسپ به خاطر سواری و بزکشی که برای آن اصطلاح «اسپ نر» به کار میبردند. یک قلاده سگ برای حفاظت خانه و دو قلاده سگ شکاری (تازی) و چند قطعه مرغ خانگی. وقتی که بهار میشد و در کوهها علف میرویید، خانوادۀ ما با اینهمه حیوانات، از قشلاق کوچ میکردند و به ییلاق میرفتند. هنگامی که گندمها درو میشد و در زمین سواره میافتاد، دوباره به قشلاق میآمدند و حیوانات بقایای علف کشتزارها را میچریدند. اما در سال ۱۳۳۵ خانوادۀ ما یکجا با دیگر همسایگان از ییلاق به قشلاق نکوچید؛ به خاطری که مادرم امیدوار تولد فرزندش بود. در «اورکه» تنها خانوادۀ ما و حسن، دوست گرمابه و گلستان پدرم که به (حسنداده) معروف بود، باقی مانده بودند. حسن مرد عیاری بوده. به گمانم پدرش دادمحمد نام داشته و پسوند «داده» را به همین خاطر به او داده بودند. در روز تولد من، پدرم یک آهوی نر (قوچ) را شکار کرده بوده و این را به فال نیک گرفته و همیشه یاد میکرد. القصه من در پایان تابستان سال ۱۳۳۵ زاده شدهام. وقتی که خانواده به قشلاق آمدند، پدرم بیدرنگ به شعبۀ ثبت احوال نفوس رفته و برای من تذکرۀ تابعیت گرفته است. پدرم میگفت برای برادرت که ده سال از تو بزرگتر بود تذکره نگرفتم. نمیخواستم او به عسکری جلب شود. اما او در ده سالگی وفات کرد. برای تو به همین خاطر زودتر تذکره گرفتم و به همین خاطر هم در تذکره سال تولد مرا یکساله ۱۳۳۵ ثبت کرده است. از این داستان پدر حالا میدانم که یک نوع یاغیگری در ذهن خفته او وجود داشته است و دین و عقیدهای که شاه را سایه خدا در زمین قلمداد میکرد، او را به اطاعت وا میداشت.
درست هفت ساله که شدم مرا به مکتب برد. در آن زمان قریۀ ما یک مسجد داشت و در آن یک ملا میبود که مردم را نماز جماعت میداد و هر صبح و ظهر بچهها از او درس دینی هم میآموختند. من هم به مکتب میرفتم و هم در نزد ملای مسجد درس دینی میخواندم. درسهای دینیام خیلی خوب بود. از شاگردان خوب ملا بودم و گاهی برای فراخوانی مردم به نماز، اذان هم میدادم. به مطالعه کتاب علاقه بسیار داشتم، اما متأسفانه در مکتب ما و در بازار دهصلاح کدام کتابخانه و کتابفروشی وجود نداشت. بازار متشکل بود از چند دکان بنجاره، چند دکان بزازی، دکانهای علافان و یک دکان سلمانی. (دیگر سلمانها بر سر یا زیر بازار بر دوشکچۀ خود مینشستند و سر و ریش مردم را اصلاح میکردند). یکدو دکان خیاطی هم بود که یکی از آنها دکان سمیع خیاط بود که صدای ماشینش تمام بازار را فرا میگرفت. آهنگرها بر سر بازار که یگان نفر دکان داشت و یگان کس دیگر در فضای باز، داس تیز میکردند و بر اسپها نعل میبستند. اما یکی دو دکان بنجارهفروشی، کتابهای دینی و از جمله، قاعدۀ بغدادی میفروختند. قاعدۀ بغدادی در پیشاور چاپ میشد، تاجران آن را به کابل میآوردند و دکانداران بازار ما هم آن را به ولسوالی میرساندند و در همۀ مساجد به دسترس کودکان قرار میگرفت. قاعدۀ بغدادی را باربار خواندم، اما از آن چیزی یاد نگرفتم. خواندن و نوشتن را از مکتب یاد گرفتم. ما یک ملایی داشتیم که از کنر بود. او یک پسر داشت به نام مجیبالرحمان که کوچکتر از من، ولی همدرسم بود. او میگفت بیا علم بخوان، مکتب را چه میکنی، مکتب، علم شیطان است. راستی پدرم نیز علاقه داشت که من یک مولوی بار بیایم، اما مکتب به نظرم پیشرفته معلوم میشد. مکتب را ادامه دادم. خطخوان که شدم، شاهنامهخوانی آغاز شد.
در اثر این ممارست خط فارسی را خوب و روان میخواندم. صنف چهار که بودم، معلم فارسی ما عبدالحق خان نام داشت. گفته میشد که عبدالحق خان هم تا صنف چهار درس خوانده است. اما چه خطی داشت! یک قلم خودرنگ داشت به رنگ نارنجی، رنگ پر میشد و عجب خطی میداد! ترقی تعلیم را که خانهپری و امضا میکرد، خوشم میآمد. او هم از خواندن من خوشش میآمد. بارها مرا به صنوف بالاتر میبرد که برای شاگردان کتاب بخوانم. میدانستم که او روان خواندن را خوش داشت. وقتی که برای شاگردانش کتابشان را میخواندم، میگفت ببینید! آدم اینطور کتاب میخواند. ماشین سمیع، تک تک تک تک تک... و من به خود میبالیدم. یک بار پدرم مکتب آمده بود. نمیدانم چه مناسبتی بود. شاید میخواست مرا با خودش کدام جایی ببرد و از سرمعلم مکتب اجازۀ مرا میگرفت. من که از صنف به اداره آمدم، سرمعلم به پدرم (سرمعلم ما که حبیبالله خان نام داشت، «حبیبالله خان ششپنجه» معلم ریاضی بود و شخص دانا و مهربان. اندراب مدیون زحمات چنان معلمان متعهد است.) گفت: پسرت از شاگران ممتاز مکتب است. پدرم گفت: این شاهنامهخوان قریۀ ما است. حبیبالله خان گفت: بخوان یک شعر از شاهنامه و من بیدرنگ خواندم:
به عنبر فروشان اگر بگذری
شود جامه تو همه عنبری
وگر تو شوی نزد انگِشتگر
بهجز از سیاهی نیابی دگر
سرمعلم صاحب گفت: میدانی چه معنی دارد؟ به تتهپته افتادم و خودش بیتها را معنی کرد و به من آفرین خواند. سالهای دراز پس از آن فهمیدم که این بیتها منسوب به فردوسی بوده است، نه از فردوسی.
من مقالهای دربارۀ شاهنامهخوانی در افغانستان داشتم که در یک کنفرانس در ایران ارائه شده و همانجا چاپ شده بود. این مقاله در تاجیکستان نیز چاپ شده است و قرار است در یک مجموعه مقالات من نیز به چاپ برسد که در آن فهرستی از سنت شاهنامهخوانی در میان ملیتهای گوناگون افغانستان و ولایات مختلف آمده است.
اما نگاه مردم نسبت به مکتب؛ مردم علاقۀ بسیار به مکتب نداشتند. ملاها محتوای کتابهای مکتبی را علم شیطانی میدانستند. پدر من به همین خاطر مرا میگفت که باید یک مولوی باشی. من که در مکتب بودم، هر سال نام خواهرزادههایم را به مکتب سیاه میکردم. بعد شوهر همشیرهام که یک چوپان بود، برای سرمعلم صاحب یک چَپُش یا بزغاله میبرد و آنها را گویا آزاد میکرد. دلیل دیگری که مکتب چندان رونق نداشت، لتوکوب شاگردان بود. بیشتر معلمان با چوب وارد صنف میشدند و اگر شاگردان به سؤال معلم جواب داده نمیتوانستند، معلم با چوب در کف دستشان میزد. هر روز در پیش روی لین صنوف، چند نفر از شاگردان غیرحاضر را کفپایی برمیداشتند و فریاد آن شاگردان تا دور دستها میرسید. یک دقیقه که ناوقت میآمدی سرمعلم یا مدیر مکتب با چوب در دم دروازه ایستاده بود و به لنگ و پشت و گردن شاگردان میزد. از این سبب بسیاری از کودکان مکتبگریز میشدند. اصطلاح مکتب گریزی شایع بود.
با وجود همۀ اینها صنفها از شاگرد پر بود، شاید مردم به اصل و حقیقت مکتب پی برده بودند، اما ملا ماندنی ما نبود. یک کسی در نزدیک مکتب ما خانه داشت. ملا جمعه نام داشت. محتسب بود. دهقانان را در وقت نماز به نماز خواندن وادار میکرد. او به علم باور نداشت. یک روز هواپیمایی از آسمان «اندراب» میگذشت و دود غلیظ به دنبال آن در فضا باقی میماند. بچههای مکتب به او نشان میدادند که طیاره است، از آهن ساخته شده، در درون آن آدمها هستند که از یک کشور به کشور دیگر میروند. اما او میگفت که نه؛ اینها طلسم استند و شما را فریب میدهند. قبول نمیکرد که در این جهاز هوایی، انسانی وجود داشته باشد. یک روز دیگر بچههای مکتب برای او گفته بودند که شورویها به مهتاب رفتهاند، ملا از خنده رودهبُر شده بود. گفته بود: او بیعقلها! مهتاب در آسمان چهارم است، در دروازۀ آن فرشتههایی با شمشیرهای آبدار پاسداری میکنند. چگونه کسی میتواند آنجا برود. بچهها او را آزار میدادند، اما ملا کم نمیآورد و پیوسته بر ضد علم گپ میزد؛ یعنی جامعه در یک سیاهی و تباهی نگهداشته شده بود.
حیدربیگی: در مکتب با چه زبانی درس داده میشد؟ نگاه به زبان فارسی چگونه بود؟ آیا شما چنین امری را حس میکردید؟
دکتر ساکایی: مکتب ما به زبان فارسی درس داده میشد. چون همۀ مردم اندراب به زبان فارسی سخن میگویند. دربارۀ چالشهای زبان فارسی کسی فکری نمیکرد. پس از صنف چهارم در برنامۀ درسی مکتب یک مضمون پشتو هم اضافه شد که تا آخر دورۀ بکلوریا آن را خواندیم. اما در تمام این دوره نتوانستیم آن را به خوبی یاد بگیریم. صنف نُه مکتب بودیم که سه تن از معلمان جوان که تازه از دارالمعلمین فارغ شده بودند، به مکتب ما مقرر شدند. یکی از آنها معلم ورزش بود. این معلم یک روز یک شعر خواند و گفت از رحمان بابا است. ما معنی آن را ندانستیم. او گفت که اگر در تمام ادبیات فارسی کدام شعر مانند این پیدا کردید، من میگویم آفرینتان. از همان روز فهمیدیم که در برابر زبان فارسی یگان چالشی هم وجود دارد.
ما مکتب را در سال ۱۳۵۴به پایان رساندیم. زمستان همان سال جهت سپری کردن امتحان کانکور شمول، به تحصیلات عالی در بغلان رفتیم. امتحان سپری شد و ما همصنفیها رفتیم به یک «سماوار» تا چایی بنوشیم. یکی گفت بیایید که با استفاده از این فرصت برویم به مدیریت معارف و درخواست بدهیم که اگر بپذیرند، به حیث معلم کار کنیم. کاغذ آوردند و همۀ ما درخواستها را نوشتیم و به مدیریت معارف بردیم. پس از ظهر همان روز وعده شد که درخواستهایمان را بگیریم. رفتیم، اما در پای هیچ یک از درخواستها چیزی ننوشته بودند. دستیار مدیر معارف گفت که درخواستهایتان باید به زبان پشتو نوشته شود. شما از کجا هستید؟ خجل شدیم و جوابی نتوانستیم بگوییم. دوباره به همان سماواری رفتیم که پیش از این درخواستها را نوشته بودیم. در حال رایزنی بودیم که این درخواستها را چگونه و توسط کی بنویسیم. در نزدیک ما یک آدم ریشسفید نشسته بود و گپهای ما را میشنید. او گفت بیایید جوانان من برایتان به زبان پشتو عریضه مینویسم. کاغذ آوردیم و او برایمان به زبان پشتو عریضه نوشت. هرچند آن عرایض به زبان پشتو هم نتوانست ما را کمک کند، اما دانستیم که داوودخان این هدایتها را صادر کرده بود که همۀ مأمورین دولت باید زبان پشتو بدانند.
حیدربیگی: علاقهمندی شما به ادبیات فارسی ریشه در کجا دارد؟ در کودکی و نوجوانی بیشتر با چه متون فارسی سروکار داشتید و چه فعالیتهای فرهنگی در زمینۀ زبان و ادب فارسی در آن سالها در بین مردم رواج داشت، آیا نقالیها، شب نشینیها و چلهنشینی وجود داشت؟ چه مضامین و متون فارسی بیشتر مورد مطالعه مردم بود، شعر، از چه شاعرانی، متن، چه متونی؟ آیا نقال معروفی در منطقه داشتید؟
دکتر ساکایی: ما در خانه یک جلد شاهنامه داشتیم که اول و آخر نداشت. چاپ هند و در کاغذ زرد بود. یک دیوان حافظ هم داشتیم که گاهگاهی آن را میخواندم. یک جلد گلشن راز محمود شبستری هم در خانۀ ما بود که خطی بود و من هم در خواندن و هم در دریافت معنایش مشکل داشتم. اوراق پراکنده یک کتاب بزرگ تاریخ هم در خانۀ ما بود که صفحات اولش مفقود شده بود. ملا عبدالستار عمویم کتاب مثنوی را داشت. ظاهرا در خانۀ او کتاب جامعالتواریخ هم وجود داشت. نیای بزرگ ما حاجی نایب مومن، مرد کتابخوان و علاقهمند تاریخ بوده است.
سنت شاهنامهخوانی از قدیم در دهکدۀ ما وجود داشته است. پدرم به شاهنامه علاقۀ بسیار داشت. خودش هم شاهنامه میخواند. ما در خانه هر وقت که فرصت میداشتیم، شاهنامه میخواندیم. در شبهای زمستان مجالس شاهنامهخوانی مروج بود و همۀ مردم دهکده جمع میشدند و من برای آنها شاهنامه میخواندم. در معنی و تعبیر برخی از بیتها همه شریک بودند و هرکس معنایی را که از بیتها دریافت میکردند، میگفتند.
پدرم یک دوست پنجشیری داشت که ملا غیاث نام داشت. مرد بلند بالا، استخوانی، گندمگون با ریش سیاه بود. او عجب شاهنامه میخواند! چنان شاهنامه میخواند که شنونده را به وجد میآورد. او معمولا سال یک بار به اندراب میآمد. مدتها در مهمانخانه ما میبود و شاهنامه میخواند. مجالس گرم میبود. مردم بسیاری برای شنیدن شاهنامهخوانی او جمع میشدند. خریداران ملا غیاث در اندراب کم نبود. برخی شاهنامهدوستان دیگر هم میآمدند و او را برای شب یا شبهایی مهمان میکردند.
این شاهنامه خوانیها سبب شد که من به ادبیات علاقه بیشتر پیدا کنم. چه میدانستم که من همۀ زندگی را در این رشتۀ بینان و بینام سپری میکنم.
حیدربیگی: وضعیت اقتصادی آن روز مردم و خانواده شما چگونه بود و پدر شما چه شغلی داشت؟
دکتر ساکایی: وضعیت اقتصادی خانواده ما در آغاز خوب بود. چنانکه پیش از این هم گفتم ما یک خانواده متوسطالحال با نظرداشت وضعیت عمومی مردم آنجا بودیم. چند جریب زمین آبی و چندی هم در للم زمین داشتیم. مالدار هم بودیم. از هر نوع حیوانات بود که در حقیقت ما خدمت آنها را میکردیم. در تابستان پادهوان قریه آنها را میچرانید و در زمستان برای آنها علفهای خشکیده را جمع میکردیم. این علفهای خشکیده را «بیده» میگفتند که بر بامها ذخیره میشد. پدرم علاوه بر اینها یک دکان علافی هم داشت که عمدتا گندم میخرید و آن را دوباره در همان بازار یا بازار کابل و شهرهای دیگر میفروخت. در سالهای دهه چهل، به گمانم سال ۱۳۴۶ بود که قحطی رخ داد. خشکسالی بود و باران نبارید. از هرات مردمی آمده بودند که اسپ میفروختند؛ اسپهای پف کرده. عمویم یابویی داشت لاغر و آن را با یک اسپ چاق بدل کرد. سه روز بعد، باد آن اسپ چاق فرونشست و مرد. یعنی مردم از بس فقیر بودند، به چنین کارهایی دست میزدند. یک خبر در میان مردم حاکی از این بود که تعدادی از مردم در میمنه از بس گرسنگی کشیدهاند، کنجاره خورده و مردهاند. برخی از مردم بدخشان فرزندانشان را به خانوادهها واگذار میکردند. به نکاح دختران جوان بیطویانه راضی میشدند. یک کسی از اهالی مردم شمالی که در قریۀ ما زندگی میکرد، از بدخشان زن آورده بود. همان سال بود که آرد گندم در خانه ما هم خلاص شد. پدرم یک جوال آرد جواری آورد و مادرم آن را پخت. نمیتوانستیم بخوریم. برادرم یک نان جواری را در روی خانه مانده بود و یک چوب را گرفته و زده بود که چرا به خانه ما آمده است. یادم است که ما برای حیوانات خود از همسایه کاه را قرض گرفتیم. در آن سالها پدرم مجبور شد که برای شالیکاری به قندز برود. دو سال پیدرپی خانواده ما برای غریبکاری به قندز رفتند و مرا نزد عموهایم گذاشتند تا مکتب را تمام کنم.
حیدربیگی: چه امری باعث شد که ادامه تحصیل داشته باشید؟ آیا انتخاب رشته ادبیات و زبان فارسی از روی علاقهمندی شما بود و یا این که به قول معروف همینطوری پیش آمد و کمکم تبدیل شد به شغل و پیشه اصلی و فعالیتهای فرهنگی شما؟
دکتر ساکایی: من امتحان کانکور را سپری کردم و رشته حقوق را برگزیدم. رشته حقوق انتخاب من نبود. پدرم میخواست این رشته را بخوانم. نتیجه کانکور ابلاغ شد و من با نمرۀ عالی به دانشکدۀ حقوق معرفی شدم. مدیر تدریسی ما از غزنی بود. برادر او از قریه ما زن گرفته بود و او مرا میشناخت. حقوقیار، اگر اشتباه نکرده باشم، کلاه قرهقل میپوشید. فرمی را خانهپری کردم. فرم را به دقت دید و آن را پاره کرد. من در پیش روی گزینه ملیت نوشته بودم، هزاره. گفت این را اصلاح کن... من فرم را دوباره خانهپری کردم. اما نتوانستم مطابق دستور او خانهپری کنم و سرانجام نتوانستم دانشکدۀ حقوق را بخوانم.
اما ادبیات را به ذوق خود انتخاب کردم. چون سر و کارم در تمام دورۀ مکتب با شعر بود، آنهم شعر فردوسی. اما به زودی درک کردم که دانشکدۀ ادبیات مصروف دریسازی است. در همان صنف اول دانشکده بودم که یک روز از استاد زبانشناسی (استاد نصر) چیزی دربارۀ زبان فارسی پرسیدم. جواب خوب نگرفتم. وقتی که ساعت درسی پایان یافت، در دهلیز به من گفت بیا اتاق من. رفتم در اتاقش. دروازه را بست و گفت متوجه خودت باش، ما هم خانواده داریم. به راستی هم دوران سختی بود. با اشتباهات کوچک آدم را میکشتند. این بهار سال ۱۳۵۸ خورشیدی و اوج قدرت امین بود. این وضعیت تنها مربوط به دوران امین و داوود نبوده، در زمان ظاهرشاه هم برای جلوگیری از پیشرفت دیپارتمنت دری یک سری فعالیتهایی آغاز شده بود. تلاش وجود داشت که اکثریت استادان زبان دری، متعلق به ملیت پشتون باشد. کوشش میشد که پیشرفتهای دو زبان ملی پشتو و دری مساوی باشد. اما برای زبان فارسی مثلا دوصد نفر ثبت نام میکرد و برای زبان پشتو پنج نفر. بعد در دیپارتمنت دری از دوصد نفر امتحان میگرفتند و صد نفر را جذب میکردند و صد دیگر را به دیپارتمنتهای دیگر، از جمله به دیپارتمنت پشتو میفرستادند. اگر یک کادر علمی جدید در دیپارتمنت دری استخدام میشد، باید به دیپارتمنت پشتو هم یک نفر اضافه میشد. در حالی که دیپارتمنت پشتو مجموعا دوصد نفر شاگرد داشت و دیپارتمنت دری هزار نفر.
دربارۀ نام زبان فارسی یک خاطرۀ دیگر هم دارم که در ذیل میآورم. سالهای ۱۳۶۶ بود که من شامل برنامۀ ماستری شدم. استادانی از اتحاد جماهیر شوروی وقت در دانشگاه کابل تدریس میکردند. در دانشکدۀ ادبیات تعدادی استاد از جمهوریهای خودمختار تاجیکستان و اوزبیکستان هم تدریس میکردند. یکی از کسانی که در دورۀ ماستری برای ما درس میداد پروفیسور عبدالنبی ستاروف بود. یکروز استاد ستاروف در ارائۀ خود هی از زبانهای تاجیکی، دری و فارسی سخن گفت که مرا وادار کرد تا بپرسم که آیا اینها سه زباناند یا سه لهجۀ یک زبان. استاد ستاروف با استدلالهایی تلاش کرد که این سه را زبانهای جداگانه ثابت کند. وقتی درس تمام شده بود و استاد میخواست از صنف برود، من گفتم: استاد! ما همه شاگردانت زبان تاجیکی میدانیم، یا اینکه خودت زبان دری را میدانی و بیواسطه ترجمۀ درس ما جریان دارد؟ استاد ستاروف از صنف برامد و مرا اشاره کرد که به اتاقش بروم. رفتم. گفت: این سیاست اتحاد شورویست. ما ناگزیریم از سیاست کشور خودمان پیروی کنیم. کوشش کنید و ما را درک کنید. من اینقدرها را فکر نکرده بودم که کشورهای همسایۀ ما، از جمله اتحاد جماهیر شوروی در دریسازی و تاجیکیسازی زبان فارسی سهیماند. مسلما در ارتقای زبان پشتو و جاگزینی آن به جای زبان فارسی در وطن ما نقش آنها کم نبوده است.
حیدربیگی: دورۀ دانشجویی و جوانی آغاز بسیاری از فعالیتهای هر جوان و دانشجو است طبیعتا، و بسیاری از گرایشها و رویکردهای سیاسی و فرهنگی در همان دوران پایهگذاری میشود، شما در آن دوره چه فعالیتهایی را دنبال میکردید؟ آیا فعالیت و عضویت شما در حزب دموکراتیک خلق، در همان دوره اتفاق افتاد؟ چگونه؟
دکتر ساکایی: در دوران نوجوانی و جوانی متوجه شدم که بیعدالتی و رشوهخواری یک امر عادی و روزمره است. واسطۀ میان مردم و حکومت، ارباب بود که از طرف مردم و دولت گماشته شده بود. ارباب معاش نداشت، نه از جانب دولت و نه از جانب مردم، ولی در همۀ امور از جمله منازعات آب و زمین، جنگ همسایه، مسائل طلاق و همه مشکلات را حل میکرد، اما در این زمینه حق خودش، حق ولسوال و شعبۀ مربوطه، در قدم اول باید برای، گویا، این مستحقین پرداخته میشد. یکروز مردم قریه پول مالیات زمینهایشان را به من دادند که بروم به ادارۀ ولسوالی و آن را به شعبۀ مربوطه تسلیم کنم و رسید بگیرم. رفتم به شعبه مالیات و گفتم که مالیات زمینهای «ساکه» را آوردهام. یکی از مأمورین گفت: برو یک بوتل رنگ و چند تخته کاغذ بیاور که رسید بنویسم. من به راستی هیچ پول غیر از همان پول مالیات که داده بودند، نداشتم. این را قلمانه میگفتند که مروج بوده است. گفتم: من قلمانه ملمانه ندارم. این گپ خوش آمر شعبه نیامد و مرا از دفتر خود بیرون کرد. پیاده به مرکز ولسوالی رفته بودم و باید پیاده به خانه برمیگشتم. این فاصله در آن زمان برای من بسیار زیاد معلوم میشد. حدود ده کیلومتر بود. رفتم و در زیر چناری که در پیش روی ولسوالی بود ایستادم. حیران بودم چه کار کنم که ارباب یعقوب آمد. او مرا میشناخت. گفت: اوبچه چی میکنی اینجا. قضیه را شرح دادم. گفت: بیا. مرا برد به شعبه مالیه و گفت که پیسه مالیهاش را بگیرید. آمر دفتر به ارباب گفت: این نو چندکها بسیار بیادب هستند. ارباب گفت: خیر است جوان است. این حادثه در ذهنم نقر شد که چگونه اینها را ادب کنیم؟ این نخستین انگیزۀ گرایش من به یک حزب سیاسی بود.
در آن روزگار، چنانکه پیشتر هم یاد کردم، چند معلم جوان از لغمان به مکتب ما فرستاده شدند. یکی از این معلمان ملا عیسی نام داشت. مرد لاغراندام و زردمبوک بود. دیگران میگفتند عضو حزب اسلامی است. از کردار و رفتار او بدم میآمد. او در منزل دوم یک سرای مشرف به بازار اتاق داشت. در تراس اتاق خویش مینشست و رو به مردم قرآن میخواند. بدینگونه جوانان را برای عضویت در حزب اسلامی شکار میکرد. اینگونه معلمان همیشه در توزیع نمره برای شاگردان خود خیانت میکردند و من با خود میاندیشیدم که اگر اینها خدا نخواسته به قدرت برسند، در جامعه چه کارنامههایی خواهند داشت. لذا یک تنفر عجیب نسبت به ملا عیسی و همفکرانش در وجودم زنده شده بود. در همان آوان معلم دیگر از اهالی دهنۀ غوری که لیسانس ادبیات کابل بود، به مکتب ما به حیث معلم مقرر شد. این شخص نورعلی نام داشت. معلم نورعلی خان در نخستین روزها مرا تشخیص کرد که میتوانم با او ارتباط داشته باشم. یک روز در خانه ما آمد و با پدرم رشته قومی یافتند. او نیز از تیرۀ دایمیرک هزاره دهنه غوری بود. او از داعیه پیشرفت و ترقی و عدالت در کشور سخن میگفت. عقب ماندگیهای وحشتناک کشور و بیتوجهی مخصوصا به قوم هزاره را تلقین میکرد. بدینگونه بود که من در حزب دموکراتیک خلق (شاخه پرچم) نام نوشتم. «انسان چگونه غول شد» نام نخستین کتابی بود که آن را به فرمایش معلم نورعلی خان خواندم. این کتاب در حقیقت تاریخ تکامل انسان را باز میگفت که قسمتی از تصورات ذهنی مرا تغییر داد. این حادثه در سال ۱۳۵۳ خورشیدی اتفاق افتاد.
حیدربیگی: بعد از عضویت در حزب دموکراتیک خلق، چه فعالیتهای فرهنگی و سیاسی در پیشبرد اهداف تشکیلاتی داشتید؟
دکتر ساکایی: یک سال پس از عضویت در حزب شامل دانشکده حقوق شدم. ما یک استاد داشتیم (یوسفی) که دکترای علوم سیاسی از اتحاد جماهیر شوروی داشت. او ما را تاریخ سیاسی درس میداد و پیوسته دربارۀ گروههای اسلامی سخنهای گزندهای میگفت. به او از طریق پست، نامه فرستادند. نامه ظاهراً از چاریکار فرستاده شده بود و اخطار داده بودند که از چنان سخنهایی در صنف درسی جلوگیری کند. او یک روز به صنف آمد و پس از درس گفت که از چنین اخطارهایی نمیترسد. در دهلیز دانشکده من به استاد گفتم اگر این کسی را که به شما اخطار داده است، میشناسید، برای ما معرفی کنید. او گفت که خودتان را در این مسئله شریک نکنید و وارد اتاق خود شد. یکی از دلایلی که من نتوانستم حقوق را بخوانم، به گمانم همین مسئله هم بود. (جوان احساساتی، هزاره پرچمی).
اما دستور و موضوع جلسات حزبی پیوسته جلب و جذب به حزب و مطالعه بود. گزارش میگرفتند که کدام کتاب را میخوانیم. مهم نبود که کتاب سیاسی میبود یا ادبی. از وضعیت سیاسی وطن و جهان در این جلسات آگاه میشدیم.
حیدربیگی: چگونه از رشتۀ حقوق به سمت ادبیات رفتید و آیا در دورۀ دانشگاه فعالیتهای سیاسی نیز داشتید؟ در آن سالها تحولات سیاسی کشور به کدام سو پیش میرفت؟
من نتوانستم دانشکدۀ حقوق را بخوانم. به اندراب برگشتم. یک روز زمستان در سال ۱۳۵۶ در مهمانخانه عمویم به گرد بخاری نشسته بودیم. خلیفه اسماعیل بوتدوز که قبلا ذکرش به میان آمد، از من پرسید: آیا میتوانی دوباره وارد دانشگاه شوی. گفتم: بلی. گفت: چه وقت؟ گفتم: به زودی، و افزودم، داوودخان سقوط میکند و من دوباره وارد دانشگاه میشوم. خندیدند و من هم با ایشان خندیدم و این گپ را به حساب مزاح گذراندم. حقیقت این بود که ما سقوط جمهوری داوودخان را پیشبینی میکردیم. وضعیت سیاسی هر روز وخیمتر میشد. گروههای احزاب اسلامی دست به اقدامات مسلحانه میزدند، مردم فقیرتر میشدند. جوانان برای دریافت کار به ایران میرفتند. داوودخان توازن سیاسی را نمیتوانست مراعات کند. حزب دموکراتیک خلق در چنین یک وضعیت بحرانی به وحدت رسیده بود و یکی از جایگزینهای مهم دولت محسوب میشد.
پس از به قدرت رسیدن حزب دموکراتیک همه فارغان بیکار مکتب معلم مقرر شدیم. اما مرا به دور افتادهترین مکتب اندراب (مکتب ابتدائیه سراب) معرفی کردند. بیهیچ دلیلی رفتم و کارم را آغاز کردم. معلم ما (نورعلی خان) ولسوال اندراب مقرر شد. اما به زودی وضعیت تغییر کرد. نورعلی خان را بازداشت کردند و مرا اخطار دادند که دیگر پس از این در دور و بر ولسوالی دیده نشوم. شاید ولسوال جدید که سخی مصرف نام داشت، این سخن را از بهر کمک به من گفته بود. در خزان سال ۱۳۵۷ اندراب را ترک کردم و به کابل آمدم. اما هیچ جایی برای پنهان شدن نداشتم. پرچمیها را زندانی و سربهنیست میکردند. تصمیم گرفتم که به ایران بگریزم. اما این سفریه را نداشتم. بعد رفتم به دفتر جلب و احضار برای عسکری و در قطعۀ ۹۹ راکت، در کابل عسکر شدم. در زمستان همان سال امتحان کانکور متفرقه را سپری کردم و در بهار سال ۱۳۵۸ وارد دانشکدۀ دلخواه خود (ادبیات) شدم. مبارزات مخفی در این سال بسیار دشوار بود. ما در حقیقت با جان خود بازی میکردیم. دید و وادیدهای دونفره و زنجیروی مؤثرترین شیوۀ این مبارزات مخفی بود. من تنها یک نفر را میشناختم که با من ارتباط داشت. شبنامه پخش میکردیم. یکبار برای من صد ورق شبنامه را دادند که در دانشگاه پخش کنم. ورقها را پخش کردم و خود در جنگل پشت لیلیه مرکزی دانشگاه نشستم و کتاب مطالعه میکردم که خلقیها به هر سو سرگردان میدویدند. مرا با خود بردند به لیلیه که خواهرزاده امین مسئول آنجا بود. از من تحقیق کرد. گفتم درس میخواندم و متوجه نشدم که کی این کار را کرده است. چون عضو آزمایشی حزب آنها هم بودم، مرا رها کردند.
حیدربیگی: در دورۀ دکتری روی چه موضوعی کار کردید؟
دکتر ساکایی: تحولات شش جدی اتفاق افتاد و ما دانشگاه را ادامه دادیم. سال ۱۳۶۱ از دانشگاه فارغ شدم. مرا به سازمان صلح و همبستگی که در رأس آن دکتر آناهیتا راتبزاد قرار داشت معرفی کردند. یک سال در آنجا کار کردم و سال دیگر به دانشگاه درخواست دادم و پذیرفته شدم. فعالیتهای تدریس و تحقیق در ادبیات از سال ۱۳۶۲ آغاز شد. دورۀ ماستری را در این رشته در دانشکدۀ ادبیات خواندم و پایاننامه را با عنوان «آشتی در شاهنامه فردوسی و برخی حماسههای دیگر» نوشتم. سالهایی که من در دانشگاه کابل تدریس کردم، به واقعیت که سالهای انزوای کامل سیاسی افغانستان بود و دانشگاه کابل نیز ارتباطاتش را به همۀ کشورهای غربی و عربی و همسایگان آسیاییاش از دست داده بود و تنها اتحاد جماهیر شوروی و اقمار سوسیالیستی آن بود که تأمین ارتباط کرده بودند.
در دوران جمهوریت آقای کرزی برای ادامه تحصیل در دورۀ دکتری خواستار بورسیه دولتی در ایران شدم که قبول نیفتاد. چون سن من بالاتر از آن بود که بتوانم وارد دورۀ دکتری شوم، تا این که زمینهای برای این مأمول در تاجیکستان فراهم شد. ده سال مانده بود به تقاعد من. چون این از بزرگترین آرزوهای من بود که دکتری داشته باشم. چهار سال از این مدت را فدای این آرزو کردم و در پیرانه سری روانه تاجیکستان شدم و چهار سال تمام را برای اخذ سند دکتری در شهر دوشنبه سپری کردم. در دورۀ دکتری روی «داستان دوازده رخ و موقعیت گودرز و پیران در شاهنامه» کار کردم. استاد راهنمای من پروفیسور خدایی شریفزاده بود. این رساله تازه به چاپ رسیده است.
حیدربیگی: بعد از اتمام دورۀ دکتری بازهم در دانشگاه کابل ماندید؟ وضعیت دیپارتمنت ادبیات فارسی چگونه بود، آیا نگاه تبعیضآمیز هنوز هم نسبت به دیپارتمنت ادبیات فارسی و مسائل انتخاب کادرهای علمی و استادان جدید جریان داشت؟
دکتر ساکایی: پس از پایان مقطع دکتری، مرا در دورۀ دکتری ادبیات کابل اجازۀ تدریس دادند، اما نه در رشته تخصصی من. دیپارتمنت فارسی دری در دانشگاه کابل حق توصیف ندارد. هیچگاه در این دیپارتمنت حق به حقدارش نرسیده است. یک نوع تعصب آمیخته با مسائل اقتصادی عجیبی وجود داشت. همیشه بر سر تقسیم مضامینی که حقالزحمه داشتند، جنگ روان بود. مناقشه و اختلاف میان استادان وجود میداشت. بعد، سنگربندیها بود که کیها طرفداران بیشتر دارند و همانها برندهاند. مسائل ملی بسیار دامن زده میشد. در این دیپارتمنت حق بسیاری از جوانان تلف شده است. البته تنها حق جوانان هزاره تلف نمیشد، حق جوانان تاجیک هم که زبان گفتار داشتند، تلف میشد. کسانی را هم به یاد دارم که به جرم یک سؤال که استاد جواب آن را ندانسته است، از ورود به کادر علمی دانشکده محروم شده است. یک تعداد باید به گونه عنعنوی بر دیپارتمنت مسلط میبودند. اینها راه را بر همه کسانی که میفهمیدند با ورودشان وضع را دیگرگون میسازند، میبستند. من شاهد محرومیت دانشمندان بسیار و علاقهمندان فراوان ادبیات فارسی در طول دورانی هستم که در این دانشکده حضور داشتم. یک روز استاد همایون دریک چوکی سه نفره که در کنار چمن ادبیات گذاشته شده بود، نشسته بود. من از راه میگذشتم، رفتم و در کنارش نشستم. گفتم: استاد غرق یک فکر بودی؛ چه فکر میکردی؟ گفت: از این دولت تنها یک دیپارتمنت برای تاجیکها رسیده است، اما میبینیم که کل مردم به آن چسپیدهاند و ما را نمیگذارند که کار کنیم. گفتم: هدفت کیست؟ کیها چسپیدهاند؟ گفت: ببین این هزارهها... بحث ما طولانی و بینتیجه بود. این یکی از دلایل عقبماندگی زبان فارسی در افغانستان است.
داستان دکتر رفیعزاده طولانیست. اما من کوتاه آن را برایتان بیان میکنم. سرو رسا رفیعزاده در ادبیات درس خواند. او در چهار سال تمام نمرات اعلی داشت. وقتی که برای بهترین فارغ التحصیل دانشگاه کابل لوح تقدیر میدادند، او نفر اول بود. او پس از گرفتن جایگاه اول نمره عمومی دانشگاه کابل مغرور شد و آمد به دیپارتمنت فارسی دری درخواست داد که وارد کادر علمی شود. برایش گفتند که تو باید ماستری داشته باشی، در حالی که در دانشگاه کابل در آن سالها دارندگان درجه لیسانس را هم به حیث کادر علمی میپذیرفتند. او رفت به مشهد و ماستری گرفت. در ماستری هم خوب درخشید و لوح تقدیر گرفت. استاد او «پروفیسور یاحقی» گفت که اگر رفیعزاده شهروند ایران میبود، ما او را به کادر علمی دانشگاه فردوسی در مشهد دعوت میکردیم. او یکی از غنیمتهای ادبیات فارسی است. او را از دست ندهید. این را در جمع تعدادی از اساتید مدعو در مشهد گفته بود. رفیعزاده آمد کابل و درخواست شمولیت به عضویت کادر علمی دانشکدۀ ادبیات داد. این بار گفتند که چند تن دیگر از داوطلبان این پست، دارای درجه دکتری هستند. ما از میان دکتران یک تن را انتخاب خواهیم کرد. سرانجام به گمانم که او هم حق امتحان را پیدا کرد و در امتحان نمرۀ قابل قبول گرفت. اما او را برای سپری کردن زبان خارجی فرستادند. در امتحان زبان خارجی نمرۀ خوب نگرفت، در حالی که او زبان عربی و انگلیسی را نسبت به بسیاری از استادان این دانشکده بهتر میدانست. بازهم دانشگاه فردوسی مشهد به خاطری که او از شاگردان ممتاز دورۀ کارشناسی ارشد بوده، حق و امتیاز دنبال کردن تحصیل را در دورۀ دکتری برایش قایل شدند. رفیعزاده چهار سال دیگر مصروف سپری کردن دورۀ دکتری شد. در این دوره کارهای قابل توجه انجام داد و مقالاتی مهمی در مجلات با اعتبار ایران و بیرون از ایران چاپ کرد. پس از اخذ سند دکتری این بانوی دانشمند به وطن برگشت و برای بار سوم به دیپارتمنت دری درخواست عضویت داد. این بار برایش گفتند که شما چهل ساله شدید. حیران مانده بود که چه بکند. او گفت که من اصلا ۳۹ سالهام. یعنی سن حقیقی من ۳۹ است. اما پدرم به خاطری که خواهرم در مکتب تنها نماند برای من نیز تذکره همسال او را گرفت. گفتند برو سند بیاور. او رفت به ریاست جمهوری و عریضه کرد و داستان زندگی خود را نوشت. داکتر عبدالله شخص دوم مملکت امر داد که سن واقعیاش را بنویسند. به محکمه رفت و همه مراحل طی شد و او را اصلاح سن کردند. سند را آورد به دیپارتمنت. این بار گفتند که در اصلاح سن غیر از رئیس جمهور هیچکس حق ندارد هدایت بدهد. آنجا بود که حوصله من هم به پایان رفت و گفتم هرچه میدانستم. رأیگیری کردیم و در اقلیت ماندیم. بدین ترتیب سرو رسا رفیعزاده از ورود به دانشگاه کابل محروم شد و رفت به دانشگاه استاد برهانالدین ربانی. در آنجا هم به همین سرنوشت مواجه شد و سرانجام در یک دانشگاه خصوصی کارش را آغاز کرد. در سقوط جمهوریت، یکی از دانشگاههای کلیفرنیا از او به حیث استاد و محقق پذیرایی کرد که عقدههایش اندکی فرو نشست.
یکی از چالشهای مهم بر سر راه پیشرفت زبان فارسی در دانشکدۀ ادبیات، فقر بود. استادان بر سر تقسیم مضامین بخش شبانه اختلاف داشتند. درسهای بخش روزانه را همچنان توزیع میکردند که در بخش شبانه همان مضمون را تدریس کنند و حقالزحمهای نصیبشان گردد. بدینترتیب مضامین تخصصی نمیشد. یعنی هر استاد هر چیزی را که برایش تکلیف میکردند، آن را تدریس میکرد؛ مثلا مضمون فردوسیشناسی را من باید تدریس میکردم. دو صنف درسی را برای من میدادند و یک صنف را برای کس دیگر. به خاطر آن که باید دلیلی وجود میداشت که آن استاد دیگر از حقالزحمۀ شبانه برخوردار شود. بسیار کوشیدیم که مضامین را هرکس مطابق تخصص خویش تدریس کند، اما موفق نشدیم؛ چون به نفع اقتصادی بسیاری از این اساتید نمیانجامید.
حیدربیگی: چه کسانی در دورۀ چند دهه استادی شما در دانشگاه کابل، فارغ التحصیل شده و کارش را در حوزه زبان فارسی ادامه دادهاند؟
دکتر ساکایی: من از سال ۱۳۶۲ خورشیدی تا پایان سال ۱۳۹۹با وقفههایی در دانشگاه کابل حضور داشتم. در این مدت هفت سال (از ۱۳۷۱ تا ۱۳۷۷) در دانشگاه بلخ، چهار سال (از ۱۳۷۷ تا ۱۳۸۱) در اثر غلبه طالبان بر مزار شریف آواره پاکستان بودم و سه سال دیگر مصروف ادارۀ دانشگاه بغلان. از دانشگاه کابل بدون شک شخصیتهای مهمی از دانشکدۀ ادبیات فارغ شدند و به جامعه رفتند که نامهای بسیاری از آنان را به خاطر ندارم. تعدادی از این فارغان در رشته خودشان (ادبیات) مصروف کار شدند. استاد احمدضیا رفعت، دکتر برزین مهر، خالده فروغ، جمیل شیرزاد، دکتر اسداللهی، دکتر کاوه جبران، مجیب مهرداد، دکتر یعقوب یسنا، دکتر صدیقالله کلکانی، محمدامین ابتهاج، موسی شفق، دکتر محمدظاهر فایز، و... که در دانشگاهها جذب شدند و شخصیتهای چون دکتر سرو رسا رفیعزاده که در یک دانشگاه خصوصی مصروف شد و خلیلالله افضلی به تحقیق و تتبع ادبی پرداخت. فاضل شریفی و علیشیر رستگار در آکادمی علوم، سنجر سهیل بنیانگذار روزنامه هشت صبح و عارف یعقوبی به خبرنگاری پرداخت. عصمت الطاف، مقیم تهران، زبیر هجران، خالده تحسین، عارف احمدی و تعداد بسیار دیگر که همین حالا نامهایشان را فراموش کردهام و در این کوتاه هم نمیگنجد. در دورانی که در دانشگاه بلخ تدریس میکردم، شاهد فراغت خوبان بسیاری در ادبیات و ژورنالیزم بودم که دکتر نجیبالله قیوم، محمدشاه فرهود، سخیداد هاتف، داوود ناجی، زندهیاد صادق عصیان، نعیم نظری، ایوب آروین، شفیق پیام، شهباز ایرج و وهاب مجیر از آن جملهاند.
حیدربیگی: اما بخش دوم این گفتگو؛ همانگونه که تاریخ نشان میدهد، زبان فارسی در طول عمر خودش فراز و فرودهای بسیاری داشته، گاهی در قله ایستاده و گاهی دچار ضعف و فترت شده است. بنابراین، چه سلسههایی نقش بیشتری در رشد زبان فارسی داشته و این رشد چگونه به دست آمده است؟ و به نظر شما اوج شکوه زبان فارسی در چه دوره و دورههایی اتفاق افتاده و چه آثار مهمی در آن بازههای زمانی خلق شده و به عنوان پشتوانه زبان فارسی باقی مانده است؟
دکتر ساکایی: نخستین سلسله از حاکمان غیر عربی سیستان، صفاریاناند. سرسلسلۀ این دودمان یعقوب بود. در پی یک پیروزی او، شاعران او را مدح کردند و اشعاری به عربی سرودند. نویسندۀ تاریخ سیستان آورده است که یعقوب گفت به زبانی که من آن را در نمییابم مرا مدح نکنید. پس از آن محمد بن وصیف سگزی او را به زبان فارسی مدح کرد. یعنی یعقوب و دودمان او از نخستین پاسداران زبان پارسی بودند.
زبان فارسی در دورۀ سلطنت سامانیان رشد قابل ملاحظه داشته است. در این دوره یکی از بزرگترین شاعران زبان فارسی ظهور کرد؛ رودکی، که صدهزار بیت سروده است. شاعران بسیار دیگر هم همزمان با این دودمان پدید آمدند؛ ابوشکور بلخی، شهید بلخی، دقیقی بلخی، مسعودی مروزی، ابوطیب مصعبی... کتابهای مهمی چون تاریخ بلعمی که ترجمۀ تاریخ طبری است و ترجمۀ تفسیر طبری در همین دوره انجام شد. این رشد در زمان سلطنت غزنویان ادامه یافت و به اوج اقتدار خود رسید. عنصری بلخی، که عنوان ملکالشعرا یافت، فرخی سیستانی، منوچهری دامغانی، اسدی طوسی، سنایی غزنوی و... گفته میشود که از دربار محمود چهارصد شاعر معاش میگرفتند. فردوسی در همین دوره شاهنامه را سرود که قلۀ ادبیات حماسی فارسی است.
اما دربار خوارزمشاهیان و غوریان از اینگونه رشد چندان نصیبی ندارند. برخلاف آن، از دورۀ سلجوقیان شاعران نامداری داریم که مورد لطف و حمایت دربار بودهاند. برهانی و فرزندش معزی که به لقب ملکالشعرایی دست یافتهاند، و نظامی گنجوی در همین دوره زیست که مورد حمایت شاهان سلجوقی قرار گرفت. نظامی با پنج گنجش ادبیات داستانی زبان فارسی را به اوج خودش رسانید.
با یورش چنگیز خان به ماوراءالنهر و خراسان، هرچند همۀ داروندار مادی و معنوی این خطه بر باد رفت، اما سیطرۀ عربی خلافت بغداد هم پایان پذیرفت. زبان فارسی در عهد فرزندان چنگیز از شکنجه عرب بیرون شد. پس از آن، دیگر هرگز زبان عربی زبان دربار و دیوان نشد و تعصبات دینی زایل گردید. در همین دوره بود که کیکاووس رازی زراتشتنامه خویش را نوشت. در دورۀ مغول شعر عرفانی به ذروه کمال رسید؛ چنانکه مولانا جلالالدین محمد بلخی مثنوی را سرود. در همین دوره سعدی پدید آمد و حافظ پا به هستی گذاشت.
دورۀ تیموریان نیز از دورههایی است که زبان فارسی در آن از رونق قابل توجهی برخوردار بود. شاعران و نویسندگان بسیار از جمله جامی در این دوره زیست. تعدادی از شاهان و شاهزادگان تیموری نیز شعر میگفتند. از این دوره آثار بسیاری در ادبیات و تاریخ به زبان فارسی در دست است.
منبع: فصلنامه عدالت و امید شماره 11
نظرتان را بنویسید: